نازنین 👸دلوین👸نازنین 👸دلوین👸، تا این لحظه: 3 سال و 15 روز سن داره
وبلاگ دلوینیوبلاگ دلوینی، تا این لحظه: 3 سال و 7 ماه و 15 روز سن داره
مامان دلوینمامان دلوین، تا این لحظه: 36 سال و 2 ماه و 28 روز سن داره
بابای دلوینبابای دلوین، تا این لحظه: 37 سال و 9 ماه و 2 روز سن داره
خاله زهراخاله زهرا، تا این لحظه: 21 سال و 10 ماه و 15 روز سن داره

𝐝𝐞𝐥❤𝒗𝐢𝐧 رباینده دل‌ها

💚دل نیست آن دل که دلوین ندارد، بی روی دلوین دل آرام ندارد🧡

1 سال و 3 ماهگی دلوین گلی

1401/5/5 22:51
نویسنده : خاله زهرا
197 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عسلم، خانومم.

15 ماهگیت مبارک.

دلوین پنبه ای من، چشم خوشگلم، این روزا دلبری شدی واسه خودت ماشاالله.

معلومه یه دختر ترک اصیلی. عاشق موزیک های شاد و بی کلام آذری هستی و باهاشون رقص پا رو عالی انجام میدی قربونت برم.

یه بار که رفته بودین پارک مامانت اینا هر کار میکردن از سرسره نمیومدی پایین شیطونک من.

دیگه کفشاتو میپوشی و میخوای مستقل راه بری. یه بار مامانم تا جلوی آسانسور دستتو گرفته و راه رفتی. حتی خودت از مانع جلوی در رد شدی. آفرین به عشق کوچولوی نابغه ام.

اما یه بار رفته بودین یه خونه ای رو ببینین. اونجا هم خیلی کثیف و خاک و خل بوده. توام اصرار اصرار که مامان بذار خودم راه برم. به همه چیزم دست میزدی و خاله بیچارم کلی حرص خورده از دستت دخمل بلا. حریفت هم نمیشده که.

یه پتوی کوچولو و نرم داری که عاشقشی. حتی اگه در حال گریه شدید هم باشی پتوتو ببینی آروم میشی. یه بارم که توی لباسشویی دیدیش گریه کردی که چرا اونجا گذاشتیش مامان؟ مدام پتوتو میمالی به صورتت. البته بیشتر وقتی گشنته یا خوابت میاد. حتی تو خواب هم میمکیش، انگار پستونکه. خخخ. خیلی بامزه هست این حرکتت.

دوست داری بدویم دنبالت و بگیم الان میام میگیرمت. کلی هم میخندی. فدات بشم.

مهربون منی تو. تا حالا نشده بگیم دلوین بیا خاله زهرا رو بوس کن و تو نیای. الهی من فدات بشم. یه بارم تا منو دیدی و با صدای بلند گفتم سلااام کلی ذوق کردی و اومدی جلوی در استقبالم.

تو جواب دعا های منی دلوین جونم. چند وقت پیش به مامانت اینا میگفتم من چندین سال آرزو کردم تا این به دنیا بیاد.

صبح ها که پا میشی با سر و صدا عکس عروسی مامانت اینا و عکس خودتو که روی میز گذاشتن نشون مامانت میدی. انگار عکساتونو میشناسی.

دستمال عینک مامان عزیز رو از توی جعبه اش در میاری و خیلی بامزه میزا رو تمیز میکنی.

خیلی دوست داری از رو پله آشپزخونه ها بالا و پایین بری.

یه بارم رفته بودین خونه مادر بزرگت، اونجا تو همین که چشم مامانتو دور دیدی رفتی تو آشپزخونشون و چند تا کفگیر و ملاقه از جا ظرفی برداشتی. خیلی شیک هم داشتی میرفتی تو اتاق که مامانت دیدتت و گفته دلوین داری چی کار میکنی؟ توام به روی مبارک نیاوردی و خونسرد کفگیر ملاقه ها رو دادی دستش.

کلا خیلی به وسایل آشپزخونه علاقه داری. یه ست از اون ظرفای کوچولو کوچولو برات خریدن که گاهی باهاشون بازی میکنی.

دیگه مامان و باباتو کامل میشناسی. یه روز صبح وقتی از خواب بلند شدی دیدی بابات خونه نیست. خیلی تعجب کردی و هی دور و بر رو نگاه کردی که پیداش کنی. ولی وقتی نکردی به عکسش اشاره کردی و به مامانت گفتی: اِه؟ یعنی بابا کجاست؟ آخه قربونت برم باهوش من.

عاشقتم هزارتاااااا.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)