نازنین 👸دلوین👸نازنین 👸دلوین👸، تا این لحظه: 3 سال و 26 روز سن داره
وبلاگ دلوینیوبلاگ دلوینی، تا این لحظه: 3 سال و 7 ماه و 26 روز سن داره
مامان دلوینمامان دلوین، تا این لحظه: 36 سال و 3 ماه و 8 روز سن داره
بابای دلوینبابای دلوین، تا این لحظه: 37 سال و 9 ماه و 13 روز سن داره
خاله زهراخاله زهرا، تا این لحظه: 21 سال و 10 ماه و 26 روز سن داره

𝐝𝐞𝐥❤𝒗𝐢𝐧 رباینده دل‌ها

💚دل نیست آن دل که دلوین ندارد، بی روی دلوین دل آرام ندارد🧡

پیشرفت های دِلی خانومم در 5 ماهگی

1400/7/23 10:07
نویسنده : خاله زهرا
54 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عشقم. 

این ماه کلی پیشرفت داشتی. امیدوارم هیچ کدومشون یادم نره و بتونم همشونو برات بنویسم. 

خب از صبح ها شروع میکنیم. 

صبح ها وقتی بیدار میشی سرحال تر از بقیه مواقعی. راحت تو تختخوابت دراز میکشی و قییییق قیییق میکنی و شادی قربونت برم. 

دیگه خودت دمرو میخوابی و ساعد دستاتو میذاری رو زمین و گردنتو بلند میکنی. حتی سعی میکنی خودتو به همون حالت یکم بکشی جلو. 

مامانت صبح ها برات شعر ای زندگی سلام رو میخونه و تو کلی خوشت میاد. 

بعد میبرتت جلوی آینه و تو کلی از دیدن خودت کیف میکنی. همه میگن دختر است دیگر. آینه دوست داره. 

همینجور وقتی فیلماتو جلوی تو نگاه میکنیم از شنیدن صدای خودت و دیدن خودت تو فیلمات کلی تعجب میکنی. اما بامزه اینه که انگار میدونی خودتو داریم نشون میدیم. 

موقع حموم بردنت وقتی دوش آبو میگیرن روت کلی میخندی. 

خیلی به آریا علاقه داری و وقتی اون میدوه و بازی میکنه یه لحظه چشم ازش بر نمیداری و هی پا میزنی تا بری باهاش بازی کنی. ولی خاله جون تو رو خدا از آریا الگو نگیریا آخه اون خیلی شیطونه بعضی وقتا دیوونمون میکنه. 

هر وقت شروع میکنی به خندیدن سکسکه ات میگیره نمیدونم چرا. 

از دلبریات برای بابات و بابا بزرگ و دایی نگم. وقتی اونا باهات حرف میزنن هی آآآ آآآ میکنی و جوابشونو میدی. ولی وقتی منه بیچاره باهات حرف میزنم فقط نگاهم میکنی. 

ماشالله به جونت که هر جا میبرنت همه میگن واااای چه دختر نازی و چه بانمکه و... توجه همه رو جلب میکنی و میان برات حرف میزنن. 

منم که مردم برات. دو روز که نمیبینمت دلم میرههه. ببین همین الانم دوباره دلتنگت شدم. 

بهت میگم عشق، عمر، جون، زندگییی. 

اما از گریه هات نگم برات. خیییییلی گریه میکنی. 

برای دارو خوردن، لباس عوض کردن، زیادی رو زمین موندن و کلی چیزای دیگه. 

اداتو در میارم و مامانت از این کار بیزاره. میگه چرا بهش یادآوری میکنی گریه کردنشو. 

ددری شدی گل گلی من. 

بابام اون روزی گفت دلوین بیا بریم ددر و تو میخواستی بیای. وقی ما هم رفتیم گریه کردی. 

بابات هر روز میبره یه دورت میده. بنده خدا تو خونه هم همش باید تو رو بغل کنه و راهت ببره یا وایسه. کلا با نشستن تو بغل زیاد میونه نداری. 

اما از فضای سبز و هوای خنک خیلی خوشت میاد و به شدت گرمایی هستی برعکس من. 

دیگه خودت اسباب بازیتو میگیری دستت و همینطور سعی میکنی شیشه شیرتم بگیری دستت و خودت بخوری. اما جدیدا خیلی بازیگوش شدی و شیر مامانیتو کم میخوری. 

قررربونت برم. 

فعلا همین چیزا ازت یادم اومد. 

اگه بازم چیزی یادم اومد میام برات مینویسم. 

راستی امروز اولین روز عصای سفید هست که تو در کنار خاله زهرایی. 

عشقمی عزیزم. 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)